نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





پرواز

!!خدیا چنان از عشق خود سیرم کن تا محتاج هیچ عشق دیگری نباشم


[+] نوشته شده توسط امین در 15:29 | |







یه داستان غمگین و اشک دربیار

هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...


خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...


اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .


-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

.

.

.

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .


خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .


پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.


کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...


کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

ولی آخرش چی؟


پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...


ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید


اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی


یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت


ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...


احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .


چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.





و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

چون اون مرده بود ...


اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...



مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..


[+] نوشته شده توسط امین در 20:43 | |







... تنهایی

خدایا من گناه کارم ،

مرا ببخش ،

تو را می خوانم ،

تو را می خواهم ،

تو را می پرستم

ولی هنوز از بت پرستی دست بر نداشته ام

هنوز نتوانسته ام خود را به تو قانع کنم .

هنوز از مطلقیت تو می ترسم و می گریزم .

هنوز کودکم

هنوز به دنبال شی می گردم ،

هر لحظه بتی می سازم و تصورات خویش را می پرستم.

خدایا به من ظرفیت بخشش عطا کن

به من ظرفیت ده که مطلقیت تو را بپرستم ،

بت ها را با تو اشتباه نکنم .

خدایا مرا به نعمت تنهایی غنی گردان ،

بگذار در عالم تنهایی با تو انیس و آشنا گردم ،

بگذار عشق تو ، جمال تو ، کمال تو آن قدر روح و دلم را جذب کند که دیگر عشقی برای هستی باقی نماند .

خدایا گاه گاهی از تنهایی خسته می شوم ،

گاه گاهی در زیر بار درد و غم خمیده می شوم ،

گاه گاهی مثل آتش فشان منفجر می گردم .

آنگاه راه فرار می گزینم ،

دست نیاز به سوی بت ها دراز می کنم ،

درمان درد خود را از کسانی می طلبم که خود عاجز و درمانده اند.

خدایا این ها دلیلی جز ضعف و کم ظرفیتی من ندارد ،

من ضعیفم ،

من کم ظرفیتم مانند کودکی که از مدرسه می گریزد

من نیز دچار وسوسه می شوم که از بارگاهت بگریزم .

می سوزم ،می سوزم ،می سوزم

بگذار بیشتر بسوزم ،

بگذار خاکستر شوم

بگذار محو و نابود شوم ،

بگذار کسی نام مرا نداند ،

کسی اسم مرا نبرد ،

کسی مهر مرا در دل خود نپرورد ،

بگذار تنها باشم ،

فقط با تو باشم .

اما ای خدای من حتی تو هم مرا تنها بگذار

اگر می خواهی تو هم مرا از بارگاهت بران ،

تو هم مرا طرد کن ؟

تو هم مرا به دست فراموشی بسپار ،

گله نمی کنم ،

بگذار تنهایی خود را از مطلقیتت شروع کنم ،

بگذار با مطلق آشنا شوم ،

بگذار در تنهایی مطلق آنقدر فرو روم که حتی شعله های سوزان قلبم به من نرسد ،

حتی نور شمع وجودم در ظلمت تنهایی محو شود و به جایی نرسد...


[+] نوشته شده توسط امین در 20:31 | |







نپرس ز حالم توخود دانی و دل خرابم      در هر کجای این دنیا قصه ای دارم

 

 


[+] نوشته شده توسط امین در 16:17 | |







رویا

قدم هایم تند شد احساس خوبی بود می تونستم خیلی راحت بپرم ! وای چه لذتی داشت که حس پرواز هم داشتم میتونستم حتی پرواز کنم!! من خودم بودم اما سبک تر از قبل گویی خلقتم برای پرواز بود ...حتی دیگر تنها نبودم هر جایی بود ما بودیم هر چیزی بود داشتیم ...چرا؟ این سوال نبود !! ترس نبود ! دلهره نبود! دلیلی نبود

اصالت خود را یافتیم                               در راه عشق قدم همی برداشتیم

در آن فانی نیست بود آن چه داشتیم        چو خبر ز ارزش عشق نداشتیم

حس آزار نور آفتاب نمایان شد گویی حسادت او را برانگیخته بودیم حس تندی لحنش به گوش می رسید ...می گفت دیگر رویا بس است!! روزنه ای را از پنجره اتاق یافته بود و تلاشش برای بیرون کردن من از رویایم بیهوده نبود ، بیدار که شدم آن همه لذت جایش را با ترس و نگرانی و سنگینی ای که باعث می شد که دیگر به پرواز فکر نکنم...عوض شد

الهی کشت ما را این جدایی              که این رسم نیست این بی وفایی

الهی این چیست؟غم شد نشانش     که نیست لذت ز این درد تنهایی


[+] نوشته شده توسط امین در 8:4 | |







خداوند انسان را همانند دیگر موجودات خلق کرد ولی او را برتر قرارا  داد چون نعمت عشق را نیز به انسان داد !! ولی راه عشق را سخت و هموار کرد عبور از آن نیازمند اراده ای قوی می بود سختی این  راه همچنان سخت و طاقت فرساست

که رفته این راه الهی را           که فاش کند این لذت آتشین را

نشاید درک کرد جان را فدا کرد        چو باید دل دید،  چشم را فدا کرد

!!تا چشم بر سر داری دل نداری          که حرفهای دل را باور نداری

 


[+] نوشته شده توسط امین در 16:57 | |







دلتنگی...

ز اشک خویش غلتانم

ز خون خود گریانم

از این سه راهی دنیا

!!چه می خوای تو از جانم


[+] نوشته شده توسط امین در 16:47 | |







 

 
شنیدم ،باورم نشد
که عشق حقیقت دارد
هر که گفت من عاشقم
گفتم کمی تب دارد
عشق لفظ است و کلام است
نه حقیقت تمام است
عشق مجنون سمر است و افسانه ای
در حد عام است
نتوان گفت که فرهاد
عاشقی تام و تمام است
عشق در واقع سرابی ست
درپی آن هم عذابی ست
در دل ظلمت نشستن

به ظاهر دیدن آفتابی ست


[+] نوشته شده توسط امین در 9:58 | |







به وبلاگ خود خوش امدید


[+] نوشته شده توسط امین در 1:0 | |



صفحه قبل 1 صفحه بعد